loading...
حکایت زیبا
الناز بازدید : 4 یکشنبه 05 خرداد 1392 نظرات (1)

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
 
 آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
 
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت :

 یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده

که از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار،

کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد

 پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
 
 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
 
 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
 
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته
 
 بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
 
 
گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.
 
 چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟

الناز بازدید : 5 یکشنبه 05 خرداد 1392 نظرات (0)

امروز كه از خواب بيدار شدم از خودم پرسيدم : زندگي چه مي گويد؟

جواب را در اتاقم پيدا كردم،

سقف گفت : اهداف بلند داشته باش!

پنجره گفت : دنيا را بنگر!

ساعت گفت : هر ثانيه با ارزش است!

آيينه گفت : قبل از هر كاري به بازتاب آن بينديش!

تقويم گفت : به روز باش!

در گفت : در راه هدف هايت سختي ها را هُل بده و كنار بزن!

زمين گفت : با فروتني نيايش كن!

و در آخر، تخت خواب گفت : ولش کن بابا بگير بخواب :)

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 90